كلاغ ها ماژيكم را برده اند

علي جباري
lakposht.yahoo.com



هر كوچه سيگار خاص خودش را دارد. اين را مصطفي مي گويد. ما آدم ها، خاطرات را، مثل دود سيگار توي كوچه ها جا مي گذاريم. توي كوچه مي شود آزادانه سيگار را لاي دو انگشت گرفت، جوري كه مجبور نباشي از كسي پنهانش كني. دودش را خوب توي سينه ات نگه داري و وقتي آن را بيرون ميدهي گوشهي چشم هايت را جمع كني؛ اگر باد باشد از بوي گندش هم خلاص ميشوي. مصطفي سرفه اش گرفت. دود از ميان سرفه هايش بيرون ميپريد. صداي بازشدن در را كه شنيديم از وسط كوچه برگشتيم. فيلتر توي جوب چيس صدا داد. زن پشت سرمان بد و بيراه مي گفت. ـ:"خوب شد! از اين به بعد هر جا من گفتم مي ريم " مصطفي توي خيابان گفت. از لحنش مي شد فهميد ناراحت است. دوست داشتم به آن زن ميگفتم كه ما با آن "همه" فرق مي كنيم گفتم : حالم از همشون بهم مي خوره …مصطفي گفت : "همه ي خونه ها چيزي واسه مقدس بودن دارن. نه اصلن همه ي اين خونه ها مقدسن، شك نكن توي همشون يه حس قشنگ بوده، پشت پنجره هاشون كسايي واستادن، گريه كردن، سوت زدن، سنگ انداختن، موج ها رو نگاه كردن. هر خونه داره موج خودش رو منعكس مي كنه، حتماً كسي بوده تو اين خونه ها كه اين موج ها رو بگيره. واسشون خوشحال شه يا غصه بخوره. جوابش رو بده، موج و برگردونه..." حالا خانهها مهربان تر از قبل شده بودند. رويشان لايه لايه پر بود از موجها. حالا ديوارها پنجرهها، آجرها حرف مي زدند با آدم، قصه تعريف مي كردند. ـ: مصطفي اين خونه موج منفي داره، نگاهش كن… ـ: آره، ديرت شده ديگه ، برو خونه فردا مي بينمت
.


گفتم: بابا ديشب دوباره از تو پرسيد،چيزي نگفتم بهش، امشب بايد زودتر برم خونه، ديگه داره ديرم مي شه بايد بريم، تمومش كن فيلترِ …چشم هاي مصطفي گرد شده بودند. فيلتر را كه زير پايش له مي كرد صداي برگها درآمد. توي تاريكي چند درخت آن طرفتر، هيكلي چاق از وسط قاچ خورد. حالا ترس آن دختر و پسر از هم جدا شده بودند. مصطفي هيچ وقت سرش را سمت آن درخت نچرخانده بود. از پارك كه بيرون آمديم تصوير تمام شدن برنامه هاي تلويزيون را روي سطح شهر پهن كرده بودند،همه جا داشت سفيد ميشد. برف روي موهايم نشسته بود. فكر كردم شايد اكنون بتوانم حرف هاي پدرم را بفهمم.مصطفی یک بار موهایش را اکسیده کرده بود.شبیه پیره مردهای ژاپنی شذه بود،اما نتوانسته بود حرفهای پدرش را بفهمد. پدر گفت : "شلوارم كجاست؟ ... هيچ كسي بالاي سر ما نبود شديم اين، واسه خر اين قدر حرف مي زدي تا حالا آدم شده بود…" پدر مصطفي هيچ وقت او را با كمربند نزده بود ولي مصطفي نميدانست با كمربند چه شكلهايي ميشود كشيد. راننده ي تاكسي بقيه ي پول را به من داد. چشم هاي مصطفي توي تاكسي هنوز گرد بود. پول را كه توي جيبم گذاشتم فهميدم راننده فقط كرايه ي يك نفر را از پول كم كرده است. تاكسي مثل هميشه مصطفي را با خودش برد. فكر كردم راننده بايد با پدرم آشنا باشد


در را كه باز كردم چراغ اطاق خواب پدر و مادرم هنوز روشن بود. بابا امشب بازجويي نمي كرد. حالا ترس پدر و مادر نيز از هم جدا شده بودند. من هيچ وقت شب ها در اطاق آنها را باز نمي كردم. چند رگه ي قرمز توي چشم هاي روي آينه افتاده بود كه خيلي به چشم نميآمد. خمير دندان را توي دهانم قرقره كردم. مادر جلوي در دستشويي منتظرم بود. وقتي صورتم را مي بوسيد، فكر كردم مادر نبايد مرا با مرد چند لحظه پيش اشتباه بگيرد. در هر صورت دهانم بوي خاصي نميداد، اين را ميشد از رفتار مادر فهميد. رفت توي آشپزخانه تا غذا را برايم گرم كند. از اينكه توانسته بودم پدر را، حتي براي چند دقيقه توي تختخواب منتظر نگه دارم احساس خوبي داشتم. شايد مادر هم آن چند دقيقه احساس خوبي داشت. پردهي پنجره را كنار زدم يكي از چراغ هاي خانه روبه رويي هنوز روشن بود
.


پسرك توي كمد بود. كمدي اندازهي يك بچه شش هفت ساله. شايد بدترين فحشي كه پسر ميدانست"شاش" بود. "لك لك شاش"،" شاش لك لك ". پسر فرق بين لك لك شاش و شاش لك لك را نمي دانست. او فقط مي دانست وقتي آروغ هاي پدرش بوي بد مي دهند نبايد با او بازي كند. پسرك فقط دوست داشت با مدادهاي رنگياش نقاشي كند. او از شكل هاي كمربند هم بدش مي آمد. مادرش به او گفته بود لك لك ها بچه ها را به پدر و مادرهايشان تحويل ميدهند. او لك لكي كشيده بود كه يك كمربند لاي منقارش هست.زیر نقاشی نوشته بود "لك لك شاش، كمربند شاش " .


بيدار كه شدم مصطفي توي اطاق بود. پدر و مادر صبح زود رفته بودند سركارشان. صبح تا ظهر مي شد توي اطاق سيگار كشيد. مصطفي توي اطاق سيگار نميكشيد. او به سيگار كشيدن كنار پنجره علاقه اي نداشت. اما من فكر مي كنم او نميخواهد دختر پنجره روبه رويي را ببيند. اگر تابستان بود، شايد اگر هوا گرم تر بود او ميتوانست منظور مرا بفهمد. اما من فكر ميكنم بلوز پشمي يا يك تاپ براي مصطفي هيچ فرقي ندارد. مصطفي گفت:"ما بايد با اون حيوون فرق داشته باشيم… " انگشتش پرندهي توي نقاشيِ روي ديوار را نشان ميداد. براي اينكه ثابت مي كرديم كه فرق داريم بايد به پارك مي رفتيم. لباس هايم را پوشيدم و از خانه خارج شديم
.


جلوي يك كتابفروشي ايستاديم. مصطفي تو نيامد. فروشنده از ماژيك هاي جديدش كلي تعريف كرد. گفت كه ساخت فلان كشور خارجي است. من با دو ماژيك جديد از مغازه خارج شدم. توي ويترين فروشنده جديدترين كتابش را گذاشته بود كنار جديدترين ماژيك. روي جلد كتاب نوشته شده بود "روش هاي جديد خودكشي"
.


بدون معطلي به پارك رفتيم. توي مسير بدون اينكه كسي متوجه ما بشود يكي از ماژيك ها را توي جيب كت مصطفي گذاشتم. مصطفي سريع دستش را توي جيبش كرد. پارك خلوت بود. خودمان را به توالت عمومي وسط پارك رسانديم. كسي توي توالت نبود. سريع وارد شديم. توي توالت گرم تر از بيرون بود. لازم نبود آدم ترسش را از كسي پنهان كند. سرنگ هاي توي توالت از يك فرغون بيشتر مي شد. ما يك ساعتي توي توالت بوديم. بيرون كه آمديم چند نفر سرنگ به دست پشت در منتظر ايستاده بودند. قبل از اينكه از توالت بيرون بيايم ماژيك را توي جيبم گذاشتم و از روي زمين يكي از سرنگ ها را برداشتم، كسي شك نمي كرد. مصطفي گفت:"اين طوري پيش بره در عرض يك ماه همه ي توالت ها پر ميشه از سرنگ، بايد بفهميم كي روي ديوار توالت ها شعارهاي سياسي مي نويسه… " و بلند زد زير خنده. آن روز مصطفي يكي از شعرهايِ جديدش را با ماژيك جديد روي ديوار توالت نوشته بود.
اين را وقتي فهميدم كه شنيدم آن شب يك نفر در حال تزريق در همان توالت مرده است. وقتي اين را به مصطفي گفتم چشمهايش گرد شد. ماديگر به آن پارك برنگشتيم
.


(روز ـ داخلی) نور چراغ قوه از بين سر دختر و پسر رد مي شود و روي رديف صندلي هاي آخر مي نشيند. ـ خيلي كه دير نكردم؟ … مصطفي آرام سرش را تكان مي دهد. حالا سرها جفت جفت بهم نزديك مي شوند. صداي خروپفت سرباز از چند رديف صندلي آن طرف مي آيد. گفتم: يه نوار جديد آوردم گوش كن قشنگِ… مصطفي كتاب ها را مي گيرد و روي صندلي كناريش مي گذارد. ـ كسي كه شك نكرد؟ با سر جوابش را مي دهم. كادر مي چرخد. پسري كه موهايش را دم اسبي بسته،داد مي زند: …"زنده باد آزادي" همه برايش دست مي زنند. مصطفي مي خندد. مردي كه كت و شلوار سياه پوشيده لب مي گزد. رئيس جمهور بلندتر از هميشه حرف مي زند. صداي سوت پسر بچه رديف جلوتر، سرباز را از خواب مي پراند. سرباز خودش را جمع مي كند. حالا او هم دست مي زند . مصطفي مي گويد: قبل از اينكه چراغ ها رو روشن كنن بايد بريم بيرون. كسي نبايد مارو با هم توي سينما ببينه. كادر انگل آرام آرام زوم مي شود روي صورت خوني پسر (خارجي / روز/ سردر دانشگاه) اول مصطفي بلند مي شود و چند لحظه ي بعد من. مرد از پشت دستم را مي گيرد. ـ آقا كتاباتون، جا گذاشتيد. ـ اون كتابها واسه من نيست، بديد من، شايد واسه دوستم… حرفم را مي خورم. زمينه ي سياه آرام آرام فيد مي شود به روشنايي خيابان. نور چشمم را اذيت مي كند. كادر براي چند لحظه تاريك مي شود
.


براي اولين ماشيني كه دست بلند كردم نگه داشت. سوار شديم . من جلو نشستم . ماشين كه توي دست انداز مي افتاد تلق و تلوق صدا مي كرد، از در گرفته تا فرمان. هر پيچي جلوي دستم مي آمد سفت مي كردم اين جوري سرم بيشتر مشغول بود. راننده انگار به مصطفي مي گفت كه دانشجوي ترم آخر است. پيچ داشبورد هرز شده بود. تلاش بي فايده بود. راننده ديگر حرف نزد . جلوي پارك كنار دانشگاه كه رسيديم نگه داشت. مصطفي دستش را توي جيبش كرده بود و سرش را مثل گاو پايين انداخته بود و راه مي رفت. گفتم: كجايي… از اين ور، اون جا زنونست. چشم هاي مصطفي گرد شده بودند. بدون اينكه جوابم را بدهد رفت تو. من جلوي در منتظرش ايستادم. بعد چند لحظه بيرون آمد و روي چمن هاي كنار ديوار بالا آورد. از لاي در نيمه باز توالت جنازهي خوني يك نوزاد چند ساعته شايد، كنار كاسه توالت معلوم بود. من فكر كردم حتماً لك لك نشاني را اشتباهي آمده
.


روي تخته خوابي نوشته شده بود "ضريب سختي"، من فكر كردم شايد نشود ضريب مصطفي را حساب كرد. همه ي سرها پائين بود. دست ها تندتند كار مي كرد. من نوشتم "نمي شود حساب كرد" بغل دستي ام خنديد و سريع نوشت: " نيروي بازدارنده عبارتست از نيرويي كه به جسم وارد مي شود تا مجدداً آن را به حالت تعادل برگرداند." گفتم: مصطفي مي گه تعادل نسبيِ… در را كه پشت سرم مي بستم صداي خنده ها هنوز مي آمد. مصطفي جلوي در كلاس منتظرم بود. توي سالن ها، جفت جفت و گروه گروه بين دخترها و پسرها جزوه ها رد و بدل مي شد. يك نفر تا جلوي درب خروجي دنبال ما آمد. زير لب گفتم " مادر چايي". سيگارم كه تمام شد با مصطفي خداحافظي كردم بايد به خانه برمي گشتم
.


پسرك با جيغ از خواب پريد. توي خواب ديده بود كه يك لك لك دارد به چشمهايش نوك مي زند. مادرش به او گفته بود تا صد بشمارد تا خوابش ببرد. گفته بود كه آن فقط يك خواب بوده. وقتي او را مي بوسيد پسرك بوي دهانش را فهميده بود. بوي بيمارستان مي داد بوي بطري هاي خاليِ توي انباري را. چراغ را خاموش كرده بود و تلوتلو خوران رفته بود. حالا پسرك از صداي قهقهه هاي پدر و مادرش نيز مي ترسيد. آن شب پسرك دوباره جايش را خيس كرد.او بيشتر از چهل بلد نبود بشمارد
.


تلفن ساعت ها منتظر زنگ مصطفي مانده بود. در را كه بستم مصطفي جلوي خانمان ايستاده بود. فقط سلام كرديم . تند راه افتاديم. از جلوي كتاب فروشي سريع رد شديم. دختري داشت به كتاب هاي توي ويترين نگاه مي كرد. حركت كردم. مصطفي داشت به عكس جديدي كه روي شيشه افتاد بود نگاه مي كرد. از كارش ناراحت شدم ولي هيچ وقت اين را به مصطفي نگفتم.عكس روي شيشه شبيه تصويري بود كه بارها حرف هاي مرا از لابه لاي دود سيگار از پشت پنجره شنيده بود. ما فكرهايمان را از مغازه ها و دكه ها مي خريديم . ذهن ما توي يك استوانه اندازه ي يك بند انگشت و كمي نازك تو، گير كرده بود. مصطفي گفت :توي سر آدما پر از دود فشرده است. هر فكري بوي خاصي مي داد. به خانه كه برگشتيم تلفن هنوز منتظر زنگ مصطفي بود
.


درست دو ماه بعد از زماني كه مصطفي ديگر صورتش را اصلاح نكرده بود توي توالت پارك خودكشي كرد. با يكي از همان سرنگ هاي داخل توالت. درست همين هوايي را كه ما تنفس مي كنيم، با فشار اكسيژن را توي رگ دست راستش هل داد. من از لاي در شاهد تمام ماجرا بودم ولي هيچ وقت اين را براي كسي تعريف نكردم. بعد از آن روز من هر روز دوبار از جلوي كتاب فروشي رد مي شدم.مصطفي دو هفته بعد از خودكشي اش گفت: مي ترسم بعد از چند وقت اين توالت ها پربشن از ماژيك هاي جديد. بايد بفهميم كي توي پارك جنس پخش مي كنه… از پارك كه خارج شديم مرد هنوز از جنس جديدش تعريف مي كرد. مي گفت كه مال يكي از همين كشورهاي همسايه است، نام كشور را هيچ وقت توي نقشه نديده بودم
.


توي كمد براي پسري سيزده چهارده ساله جا نبود، اما تمام هيكل پسر ، زير پتو توي تاريكي ديده نمي شد. حالا پسر فحش هاي زيادي بلد بود . حتي استفاده از بعضي از آن ها حس قشنگي در او ايجاد مي كرد به حدي كه او ساعت ها توي توالت مي نشست و به آن فحش ها فكر مي كرد. پسر تعداد تمام كاشي هاي گل دار توالت را مي دانست. هشت كاشي عمودي ضرب در چهل و پنچ تا افقي ... حالا گاه گاهي هم آروغ هاي پسر بوي بد مي دادند. وقتي كه آروغ هاي پسر بوي بيمارستان مي داد شكل هايي كه پدرش با كمربند مي كشيد خيلي او را اذيت نمي كرد. پسر شب ها خوابش نمي برد او حالا مي توانست چندين برابر بيشتر از صد بشمارد و ولي او به ايستادن كنار پنجره علاقهي بيشتري نشان ميداد. پدرومادر پسرتوي رختخواب بيشتر دربارهي اوصحبت مي كردند. آن ها از صداي قهقهه هاي پسر مي ترسيدند
.


در روز براي ديدن مصطفي بارها به پارك مي رفتم. حالا مصطفي مي توانست حرف هاي پدرش را بفهمد. هر روز بيشتر از روز قبل. اين را راحت مي شد فهميد. هر چند روز در ميان ماژيك جديدي براي مصطفي مي بردم. با رنگ هاي مختلف . حرف هاي مصطفي هر روز و هر ساعت و هر لحظه بوي تازه اي مي دادند. مصطفي گفت: خواب پرنده اي را ديده است كه به چشم هايش نوك مي زند. گفت كه لك لك ها بچه ها را به پدر و مادرهايشان تحويل مي دهند. لا به لاي شعارهاي روي ديوار توالت ها پر شده بود از نوشته ها. دست خط همشان يكي بود. مصطفي در آخرين شعرش روي در توالت نوشته بود

زمستان
درخت را به كلاغ اجازه مي دهم
و سرما را
به پدرها و مادرها
لرزش مي ماند براي
رديف هايِ سپيد دندانهاتان
اين موسيقي براي خداحافظي ماندگارتر است
كلاغ ها براي بردن فرزندانتان آمده اند
قارقار توي اين شعر
يعني
تمام…تمام… تمام… و زيرش با خودكار نوشته بود:"من پسري هستم سفيد، خوش قيافه، جذاب، شماره ی تماس 8293401". دست خطش با تمام نوشته ها فرق مي كرد. روي در و ديوار توالت نمي شد شعر و شعار را از هم تشخيص داد. من گفتم: اين جوري پيش بره بعد از چند وقت، در و ديوار توالت ها پر مي شده از شماره هاي تلفن… مصطفي فقط خنديد
.


سيگار كشيدن من از جلوي پنجره اطاقم و بعدش توي كوچه هايي كه با مصطفي رفته بودم به سالن هاي دانشگاه هم سرايت كرده بود. ديگر كسي مرا تعقيب نمي كرد و فروشنده ديگر برايم از ماژيك هاي جديدش تعريف نكرد و هيچ وقت كتاب جديدي پشت ويترين مغازه اش نگذاشت. همه ي سرها پايين بود. دست ها تند تند كار مي كرد. روي تخته نوشته شده بود: "يادآوري ـ قانون دست راست براي تعيين جهت ميدان مغناطيسي، سيم راست را در كف دست راست مي گيريم، انگشت شصت در جهت جريان الكتريكي قرار مي گيرد آن وقت چهار انگشت باز ديگر جهت ميدان را نشان مي دهد براي من سرنگ پر از اكسيژن مصطفي با سيم راست هيچ فرقي نمي كرد. انگشت مصطفي پرنده ي توي نقاشيِ روي ديوار را نشان مي داد. گفتم: براي دستِ راست مصطفي هيچ قانوني وجود نداره، اما مصطفي گفته ما بايد با اون حيوون فرق داشته باشيم… هيچ كسي حتي خود استاد هم نخنديد. اما من محكم در را پشت سرم كوبيدم. سرم پائين بود. جلوي در خروجي دانشگاه سينه ام محكم خورد روي شانه هاي استخواني يك نفر. كلاسورش از دستش سر خورد افتاد روي زمين، كتاب ها روي زمين پخش شده بودند. سرم را بلند كردم حس كردم بايد جلوي پنجره اطاقم ايستاده باشم. خم شدم تا كتاب هايش را جمع كنم. روي يكي از كتاب ها نوشته شده بود " روش جديد خودكشي". تا به حال اين قدر نزديك به چشمهاي پشت پنجره ي خانه ي روبرويي مان نگاه نكرده بودم. بدون اينكه كسي بفهمد ماژيك را از جيبم درآوردم و لاي كتاب گذاشتم و آرام گفتم: مصطفي توي توالت پارك خودكشي كرده. با يكي از همون سرنگ ها، همين هوايي رو كه شما داريد نفس مي كشيد، با فشار كرد توي رگ دست راستش، توي فصل آخر كتاب اين و نوشته، حتماً بخونيدش خانم… حتماً خانم…
.


پسر دنبال شلوارش مي گشت . پدرش جلوي در اطاق از سگك كمربندش چسبيده بود. پدر در اطاق را كه باز كرد پسر جلواش ايستاده بود پسر سر چرمي كمربند را توي دستش گرفته بود. سگك توي هوا تكان مي خورد . پدر فهميده بود وقتي آروغ هاي پسرش بوي بد مي دهند نبايد او را نصيحت كند. مادر پسر بلد بود تا صد بشمارد اما او تمام شب نخوابيد. مادر تا صبح گريه مي كرد. پسر مي دانست دكتر از دوستان پدرش هست. او تمام حرف هاي دكتر و پدرش را فهميده بود ولي معني "اكسيزوفرني" را نمي دانست
.


ديگر كسي مصطفي را نديد . دختر در فصل آخر كتاب در قسمتي كه بالايش نوشته شده بود يادآوري، خوانده بود: قانون دست راست مصطفي، كمربند را روي دست راستتان مي بنديد. سرنگ را پر از هوا مي كنيد. نوك سرنگ وارد جريان خون شما مي شود. چند بار سرنگ را پر و خالي كنيد. وقتي اكسيژن وارد جريان شد، انگشت شصتي كه روبه روي چشمهاي شماست، جهت حركت شما را مشخص مي كند. به احترام زمستان قار قار كنيد
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32427< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي